شک نکن...

شــک نکــــن ...!


"آینــــده ای " خواهـــم ساخت که , "گذشتــــه ام " جلویــــش زانــو بزنــــد ...!

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم ...!

برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود , آنـــقـــدر

خوشبخت می کنــــم کـــــه , به هـــر روزی که جــای " او "

نیـستـی به خودت "لعنـــت " بفـــرستـی

هیـــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه ,
 
 
دوستــ♥ ــت داره ... مراقــــــبته ...

و نگرانــــــــــــت میشــه ...!

چـــون یــک روز بیــدار میشـــی و میبینــی ...

مـــــــــاه رو از دســــت دادی ...


وقتــی که داشــتی ســـــــتاره ها رو میشـــمردی ......!


 

بالاخره یاد می گیری

از یک دوستت دارمِ ساده، برای دلت یک خیالِ رنگارنگ نبافی...

که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنی، می بازی...

که داستان های عاشقانه، از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود می گیرند...

که سر هر چهار راهِ تعهد، یک هوسِ شیرین چشمک می زند...

یاد می گیری

.. که خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی...

که آدم جماعت چه خواستن های سیری ناپذیری دارد...و چه حیله هایی برای بدست آوردن...

که باید صورت مسئله ای پر ابهام باشی، نه یک جوابِ کوتاه و ساده...

که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی، نه بازوی بغل دستی ات را...

روزی می فهمی

در انتهای همه گپ زدن های دوستانه، باز هم تنهایی...

و این همان لحظه ای ست

که همه چیز را بی چون و چرا می پذیری

با رویی گشاده

و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمی دانی !!!


      خوابیدی بدون لالایی و قصه
      بگیر آسوده بخواب ، بی درد و غصه
      دیگه کابوس زمستون نمی بینی ؛ توی خواب گلهای حسرت نمی چینی
      دیگه خورشید چهرت رونمیسوزونه ، جای سیلی های باد روش نمی مونه
      دیگه بیدار نمی شی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی
      رفتی و آدمکها رو جا گذاشتی ... قانون جنگل و زیر پا گذاشتی
      اینجا قهرن سینه ها با مهربونی ؛ تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
      خوابیدی بدون لالایی و قصه
      بگیر آسوده بخواب ، بی درد و غصه
      دلتو بردی با خود به جای دیگه
      اونجا که خدا برات لالایی می گه
            می دونم می بینمت یروز دوباره .... توی دنیایی که آدمک نداره....

روزی خیانت به عشق گفت: دیدی؟ من بر تو پیروز شده ام

 

عشق پاسخی نداد، خیانت بار دیگر حرفش را تکرار کرد، ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید

خیانت با عصبانیت گفت: چرا جوابی نمی دهی؟سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت: انقدر بار

شکست برایت سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟عشق به آرامی پاسخ داد: تو

پیروز نشده ای خیانت گفت: مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده ای

من به خیانت وا داشته ام؟

عشق گفت: آنان که عاشق خطابشان می کنی بویی از من نبرده اند

چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی شوند

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــطّ فقر

جائی میان بود و نبود تــــــــــــــــــــــــــوست…

 جائی میان دار و ندار

مــــــــــــــــــــــــــــــن...

تعداد صفحات : 81
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 81 صفحه بعد